دست بردار ازین هیکلِ غم که ز ویرانیِ خویش است آباد دست بردار که تاریکم و سرد چون فرومرده چراغ از دَمِ باد دست بردار، ز تو در عجبم به دَرِ بسته چه می کوبی سر نیست، می دانی، در خانه کسی سر فرومی کوبی باز به در زنده، این گونه به غم خفته ام در تابوت حرف ها دارم در دل می گزم لب به سکوت دست بردار که گر خاموشم با لبم هر نفسی فریاد است به نظر هر شب و روزم سالی ست گرچه خود عمر به چشمم باد است رانده اَندَم همه از درگهِ خویش پای پُرآبله، لب پُرافسوس می کشم پای بر این جاده ی پرت می زنم گام بر این راهِ عبوس پای پُرآبله دل پُراندوه از رهی می گذرم سر در خویش می خزد هیکلِ من از دنبال می دود سایه ی من پیشاپیش می روم با رهِ خود سر فرو، چهره به هم با کس ام کاری نیست من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند قصه ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟ لابد باید که هیچ گویم، ورنه هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد دیدار واپسین باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک بیهوده می فشانی اشک این چنی
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها